چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴ | ۱۵:۴۲ ۳۴۲ بازديد
وقتي سارا دخترك هشت سالهاي بود، شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت ميكنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه ميتواند پسرمان را نجات دهد
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكهها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!