چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴ | ۱۶:۰۵ ۴۳۰ بازديد
مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرد و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.
كارش بالا گرفت لذا او ابزار كارش را زيادتر كرد. وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد ....